دایی علی
مدتی کامپیوتر خونه خراب شده بود من نتونستم تو این مدت مطلبی بنویسم بابایی وقت نمیکرد درست کنه بالاخره تصمیم گرفتم یه شب بابایی تنها بذارم تا بتونه کامپیوتر ردیف کنه دوتایی رفتیم خونه دایی علی اولش همه چی خوب بود تا اینکه شب شد بیقراریهات شروع شد تو بغل هیچکس نمیرفتی لثهات خیلی درد میکرد همش اشک میرختی کلی مامانی خسته شد بود تا اینکه ساعت 2:30 نصف شب خوابیدی اما مامانی تا صبح بالا سرت بیدار بود تا اینکه ساعت 7 صبح با ناله کنان بیدار شدی الهی مادر فدات شه تب شدیدی کردی سریع بهت استانیوفن دادم اما تبت نیومد پایین کلی پاشوره دادم اما بیفایده بود یک ساعتی طول کشید بالاخره دوباره خوابیدی تا ساعت 9:30 باز دوباره تکرار تب نمیدونم شاید احساس غریبی میکردی برات پریا و بردیا گذاشتم اما آروم نمیشدی واقعا نمیدونستم چی کار کنم به بابایی نگفتم چون نگران میشد بالاخره تا غروب یه جوری سر کردم تا بابایی بیاد تا مارو ببره تهران آخه خونه دایی علی بومهن تا اومدی خونه بابایی کلی بازی کردی و خندیدی اکثر موقع ها تو مهمونیا بیقرار میشی نمیدونم چرا این از خونه دایی علی