آقا کوروشآقا کوروش، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

آقا کوروش بزرگ مرد کوچک ما

تولد یگانه

گاهی آنقدر در روز مرگی غرق می شویم که فراموش می کنیم ساده ترین داشته های ما شاید آرزوی فرد دیگری باشد پسرم تمام اینها بهانه ی ساده ای است برای یک لبخند   اوایل تیر ماه بود که تولد یگانه رفتیم خیلی هم خوش گذشت  ا اینم صاحب مجلس به به خوردنیهای تولدت نوبتی باشه نوبت کادوهای تولد ...
4 مهر 1393

دوستت دارم به وسعت بی نهایت

دعامیکنم که هیچگاه چشمهای زیبای تورا درانحصارقطره های اشک نبینم دعامی کنم که لبانت رافقط درغنچه های لبخندببینم دعامیکنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را داردهمیشه ازحرارت عشق گرم باشد من برایت دعامیکنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه خانه ات دعامیکنم که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند من برای خورشید آسمان زندگیت دعامیکنم که هیچگاه غروب نکند عزیزم چند وقتی نتونستم برات چیزی بنویسم چون تازه وارد 7 ماه شده بودی و من تمام وقتم رو برای غذا درست کردن برای تو کوچولو نازنینم و پدرت صرف میکردم هر چقدر بزرگتر میشی درگیرهای من و توجه ...
4 مهر 1393

اولین مروارید

امروز 18 مردادماه کوروش 6 ماه و 16 روز سن داره صبح باهم زود بیدار شدیم رفتیم بیمه ساعت حضور بزنم وقتی برگشتم تصمیم گرفتم برم خونه بابایی اونجا خیلی بیقراری کردی کاری کردی که پشمون شدم از رفتنم به اونجا حدودا ساعت 12 برگشتیم خونه نمیدونم حالت خوب نبود اما نمیونستم چت بود بالاخره حدودا ساعت 4 بعداز ظهر بود داشتم بهت اب خنک میدادم که یکدفعه متوجه شدم صدای خیلی قشنگی از دهن کوچک میاد مثل صدای شیشه اره عزیزم اولین مروارید خیلی قشنگت تازه نیش زده بود وقتی به لبه لیوان میخورد صدای قشنگی میداد خیلی سریع شماره بابا گرفتم بهش بگم اما پشیمون شدم گفتم سوپرایز کنم فقط بهش گفتم یه کیک کوچولو بگیر چون یه اتفاق قشنگ افتاده بابای اصلا به ذهنش نرسید که ...
23 مرداد 1393

دایی علی

مدتی کامپیوتر خونه خراب شده بود من نتونستم تو این مدت مطلبی بنویسم بابایی وقت نمیکرد درست کنه بالاخره تصمیم گرفتم یه شب بابایی تنها بذارم تا بتونه کامپیوتر ردیف کنه دوتایی رفتیم خونه دایی علی اولش همه چی خوب بود تا اینکه شب شد بیقراریهات شروع شد تو بغل هیچکس نمیرفتی لثهات خیلی درد میکرد همش اشک میرختی کلی مامانی خسته شد بود تا اینکه ساعت 2:30 نصف شب خوابیدی اما مامانی تا صبح بالا سرت بیدار بود تا اینکه ساعت 7 صبح با ناله کنان بیدار شدی الهی مادر فدات شه تب شدیدی کردی سریع بهت استانیوفن دادم اما تبت نیومد پایین کلی پاشوره دادم اما بیفایده بود یک ساعتی طول کشید بالاخره دوباره خوابیدی تا ساعت 9:30 باز دوباره تکرار تب نمیدونم شاید احساس غریبی م...
15 مرداد 1393

پایان 5 ماهگی

پسر گلم امروز 5 ماهگی تموم شد و وارد فصل تابستون شدی تابستونی برای اولین بار داری تجربه اش میکنی امروز یه کاره خیلی خطرناک کردیمن سعی میکنم همه کارای که انجام میدی بنویسم تا بزرگ شدی به همه کارای کردی بخونی خنده روی لبات نقش ببنده صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای خواب آلود دیدم نیستی سرجات الهی مامانی فدات بشم غلت زده بودی روی شکم با همون حالت خوابت برده بود صورت پخش زمین بود وقتی صورت قشنگتو دیدم عین گچ سفید شده بودی بدجوری مامان ترسونی یهو چشای خوشگلتو باز کردی لبخند قشنگی زدی و من باز خدا رو شکر کردم راستی امروز باید بریم چکاپ پیش دکترت رویا شهرام با  پدرت ساعت 6 قرار دارم تو خیابان فرجام که باهم بریم مطب دکتر بعد بیام وزن قد ...
2 تير 1393

اولین نشستن کوروش

عشقم امروز 20 خرداد 4 ماه 18 روز از بهار زندگیت میگذره کوروشم تا جایی که بتونم خاطرات چه تلخ وچه شیرین مینویسم تا در اینده در نبود من و پدرت یاد کنی و لبخند روی لبای قشنگت بشینه و بدونی چقدر دوستت داریم اولین نشستن شروع کردی تو واقعا باهوشی بدون کمک بالشت تونستی برای 7 الی 8 ثانیه بشینی وقتی ما این صحنه دیدم کلی ذوق کردیم اخه نمیدونی کارای میکنی که من بعضی اوقات پیش خودم فکر میکنم خیلی بزرگتر از اونی هستی که باید باشی خیلی شیرینه وقتی داری روز به روز بزرگ بزرگتر میشی نشتن چهاردست و پا رفتن راه رفتن حرف زدن تک تک اینها  رو بنویسم و برام لذت بخشه وجود تو نازنین امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی
21 خرداد 1393

بهترین پدر دنیا

                                                                  اگر نباشی                         دلم که هیچ ........دنیا هم تنگ می شود       ...
7 خرداد 1393

آخرین روز 4 ماهگی

امروز آخرین روز از 4 ماهگی میگذره خاله زهره خونه ما بود به اصرار گفت کوروش ببریم حموم ما گفتیم به چشم با خاله 3 تایی رفتیم حموم . خیلی تو حموم بازی کردی دوست نداشتی از وان بیای بیرون با توپهای تو حمومت کلی بازی کردی خاله حوله انداخت اومدی بیرون نا من از حموم بیام بیرون تو خوابیده بودی خیلی وقت بود که انقدر تو طول روز نخوابیده بوده یه 2 ساعتی شد دیگه مامانی دلش تنگت شده بود اومد بیدارت کرد تو مثل همیشه لبخند زدی ...
1 خرداد 1393