روز جدایی
خیلی وقته عزیز دلم به وبلاگت سر نزدم دلیلشم خیلی خیلی ناراحت کننده است اما میگم
که یه روز بدونی چه روزهای سخت و پر تلاطمی پشت سر گذاشتیم و بیان احساسم به روی
این وبلاگ شاید ذره ای از خستگی وجودم کاسته بشه
روز 26 مهر ماه بود که بابایی با دل درد شدید اومد به خونه بابایی گفت که سرما خورده و من
سریعا دمنوش آویشن درست کردم و مدام بهش میدادم اما رفته رفته حال پدرت بد میشد هر
چی بهش گفتم بریم دکتر انقدر حالش بد بود که نمیتونست ازجاش بلند بشه تا فردا که شد
سرکار نرفت و 12 ظهر شده بود حالش بدتر بدتر میشد تا اینکه گریه کنان به خاله زهره زنگ
زدم و گفتم حال حسین بده و خودشون برسونن وقتی رسیدن پدر بردیم دکتر با کلی ازمایش
سونو تشخیص داده شد که پدرت باید بیمارستان بستری بشه و تصمیم گرفتیم ببریم میلاد و
وجود مریضی پدرت سریعا بستری شد و یک هفته تو بیمارستان بود کوروش من از این یک هفته از
تو چی بگم که چقدر اذیت شدی چقدر افسرده و عصبی به خاطر نبود پدرت عزیزدلم جگیر
خون شد تو این مدت با کمک بابایی و مامانی و خاله زهره تو رو آروم میکردیم اما نه خواب به
چشات میومد نه آب و غذا میخوری مامان لحظه به لحظه به خاطر تو داغون تر میشد یه روز از
همون روزها تو ببردم پیش بابا اما باهاش قهر بودی و بغلش نمیرفتی همه به خاطر این موضوع
ناراحت بودیم نمیدونستیم تو ذهنت چی میگذره اما بالاخره این یک هفته گذشت و بابا به منزل
اومد و باز جمع ما 3 نفره شد اما همه چی اینجا تموم نمیشه عزیز دلم تا اینکه مامانی 19
آبان به خاطره یه بیماری مجبور شد بیمارستان بستری بشه دل کندن ازت سخت بود از همه
بدتر اینکه هنوز شیر میخوری و این ضربه بزرگی بود که جبران کردنش سخت بود حدودا 5 روز
بیمارستان بودم و شما کنار پدر و مامانی و بابایی و مامان عزیز خونه پدر من روزا رو اونجا
سپری میکردی حسابی بابا بهت میرسید اما تو دلت غم بود یه غم بزرگ و اونم نمیتونستی
بیان کنی و خیلی سخت بود تو این مدت به همه سخت گذشت وقتی روز شنبه 28 آبان
مرخص شدم و با علی و یگانه اومدم پیشت باهام قهر قهر بودی مثل غریبه ها رفتار میکردی
انگار دنیا رو سرم خراب شد هزاران فکر تو سرم افتاد اصلا نگام نمیکردی اما خداروشکر یه روز
طول کشید ولی رفته رفته خوب شدی با من
امیدوارم برای هیچی مادری هیچ جدایی اتفاق نیوفته آمین